گاه دل هست، ولی دل یار نیست
گاه تنهاتر ز دل را یاد نیست
گاه مجنونی پی لیلی خویش
گاه سرگردان و غافل تر ز خویش
گاه غرق عشق و گه غرق غمی
گاه در اوج و گهی قعر یقین
گاه سوسو می زنی چون اختری
در دل تاریکی آن دلبری
آن که دل را برد و آنکس را که او
سرنوشت انداخت فرسنگها به دور
ای فغان و آه از عشق دلین
کو نداند قدر این گوهر زمین
نظرات شما عزیزان: